نکوخو. رجوع به نکوخو شود: شادمان باد و به هر کام که دارد برساد آن نکوخوی نکومنظر نیکومخبر. فرخی. نکودلی و نکومذهب و نکوسیرت نکوخوئی و نکومخبر و نکومنظر. فرخی. نکوخویان سفیهان را زبونند که اینان راهوار آنان حرونند. امیرخسرو
نکوخو. رجوع به نکوخو شود: شادمان باد و به هر کام که دارد برساد آن نکوخوی نکومنظر نیکومخبر. فرخی. نکودلی و نکومذهب و نکوسیرت نکوخوئی و نکومخبر و نکومنظر. فرخی. نکوخویان سفیهان را زبونند که اینان راهوار آنان حرونند. امیرخسرو
دارای یک روی. ضد دورویه. (ناظم الاطباء). هر چیز که آن دورویه نباشد. (برهان) (از آنندراج) : زان زیادت پذیری و نقصان که تو یک رویه ای به سان قمر. سنایی. ، پشت و روی یکی. مقابل دورویه: اطلس یک رویه، صریح. نص. بی تأویل: وز بهر آنکه رسول (ص) میانجی بود... که سخن او از خدای به خلق یک رویه نشایست بودن بهری را از او محکم واجب آمد. (جامعالحکمتین) .، کنایه از متفق و بی خلاف باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). متفق و بی خلاف و موافق و مصلح. (ناظم الاطباء) : این دو لشکر بزرگ و رایهای مخالف یک رویه شد. (تاریخ بیهقی). گرخلق جهان منفعت رای تو بینند یک رویه بخندند به خورشید و مطر بر. مختاری (از آنندراج). چو گویی که یک رویه هستیم یار چرا زیر و بالا درآری به کار. نظامی. - یک رویه شدن رای، جزم شدن عزم و از تزلزل دور ماندن. (یادداشت مؤلف) : یک رویه شدآن گروه را رای کآهنگ سفر کنند از آنجای. نظامی. ، به معنی ظاهرو روشن هم هست. (برهان) (از آنندراج). صاف و آشکار و ظاهر و روشن. (ناظم الاطباء). ظاهر. (انجمن آرا). ، بی معارض. (یادداشت مؤلف) : با چنین نام و چنین دل که تو داری نه عجب گرجهان گردد یک رویه تو را زیر نگین. فرخی. آب انگور بیارید که آبانماه است کار یک رویه به کام دل شاهنشاه است. منوچهری. - یک رویه شدن، بی معارض شدن. بلامنازع شدن. یک رویه گشتن. یک جهتی شدن. فیصله یافتن: چون بی جنگ و اضطراب کار یک رویه شد. (تاریخ بیهقی). نامه ها رفت... به ری و سپاهان که کار و سخن یک رویه شد. (تاریخ بیهقی). امید کرده بود خداوند که ملک هنوز یک رویه نشده بود که چون او لشکر فرستد یا پسری که یاری دهد او را ولایتی دهد. (تاریخ بیهقی). من آنچه باید گفت بگویم تا تو با خلعت و نیکویی اینجا بازآیی که اکنون کارها یک رویه شد. (تاریخ بیهقی). - یک رویه کردن، فصل کردن. فیصل دادن. (یادداشت مؤلف). بلامنازع کردن: یک رویه کرد خواهدگیتی تو را از آن دورو از این جهت شده شخص نزار تیغ. مسعودسعد. - امثال: شمشیر دورویه کار یک رویه کند. سلطان شاه الب ارسلان. - یک رویه گشتن، فیصله یافتن. یک رویه شدن. تمام شدن: بی جنگی این کار یک رویه گردد. (تاریخ بیهقی). یک چندی روزگار برآید و کارها تمام یک رویه گردد. (تاریخ بیهقی). اکنون چون بشنود (آلتونتاش) کار یک رویه گشت به هرات آمد و فراوان مال و هدیه آورد. (تاریخ بیهقی). - یک رویه گشتن کار کسی را، بی معارض گشتن امر مر او را. (یادداشت مؤلف). ، {{قید مرکّب}} یک بارگی و ناگاه. (آنندراج) : ای مهر تو بی حاصل یک رویه ز من مگسل کز مهر تو هست این دل آتشکدۀ برزین. مختاری (از آنندراج). ، بالکل. کلاً. همه. متفقاً. یک سره: بزرگان به پیش جهان آفرین نهادند یک رویه سر بر زمین. فردوسی. کنون بی گمان تشنه باشد ستور بدین ده بود آب یک رویه شور. فردوسی. گر مردمی نبوت گردد، جهان به تو یک رویه بگروند و به کس تو بنگروی. فرخی. چون خار تو خرما شد ای برادر یک رویه رفیقان شوندت اعدا. ناصرخسرو. نگه کن بدین کاروان هوایی که پر نور و ورد است یک رویه بارش. ناصرخسرو. تو چون بتی گزیدی کز رنج و شرم آن بت برکنده گشت و کشته یک رویه آل یاسین. ناصرخسرو. ظالمان مکار چون... یک رویه قصدکسی کنند زود ظفر یابند. (کلیله و دمنه). به یک رویه همه شهر سپاهان شدند آن پاکدامن را گواهان. نظامی. ، {{صفت نسبی}} برابر و هموار، مصلح. (ناظم الاطباء)
دارای یک روی. ضد دورویه. (ناظم الاطباء). هر چیز که آن دورویه نباشد. (برهان) (از آنندراج) : زان زیادت پذیری و نقصان که تو یک رویه ای به سان قمر. سنایی. ، پشت و روی یکی. مقابل دورویه: اطلس یک رویه، صریح. نص. بی تأویل: وز بهر آنکه رسول (ص) میانجی بود... که سخن او از خدای به خلق یک رویه نشایست بودن بهری را از او محکم واجب آمد. (جامعالحکمتین) .، کنایه از متفق و بی خلاف باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). متفق و بی خلاف و موافق و مصلح. (ناظم الاطباء) : این دو لشکر بزرگ و رایهای مخالف یک رویه شد. (تاریخ بیهقی). گرخلق جهان منفعت رای تو بینند یک رویه بخندند به خورشید و مطر بر. مختاری (از آنندراج). چو گویی که یک رویه هستیم یار چرا زیر و بالا درآری به کار. نظامی. - یک رویه شدن رای، جزم شدن عزم و از تزلزل دور ماندن. (یادداشت مؤلف) : یک رویه شدآن گروه را رای کآهنگ سفر کنند از آنجای. نظامی. ، به معنی ظاهرو روشن هم هست. (برهان) (از آنندراج). صاف و آشکار و ظاهر و روشن. (ناظم الاطباء). ظاهر. (انجمن آرا). ، بی معارض. (یادداشت مؤلف) : با چنین نام و چنین دل که تو داری نه عجب گرجهان گردد یک رویه تو را زیر نگین. فرخی. آب انگور بیارید که آبانماه است کار یک رویه به کام دل شاهنشاه است. منوچهری. - یک رویه شدن، بی معارض شدن. بلامنازع شدن. یک رویه گشتن. یک جهتی شدن. فیصله یافتن: چون بی جنگ و اضطراب کار یک رویه شد. (تاریخ بیهقی). نامه ها رفت... به ری و سپاهان که کار و سخن یک رویه شد. (تاریخ بیهقی). امید کرده بود خداوند که ملک هنوز یک رویه نشده بود که چون او لشکر فرستد یا پسری که یاری دهد او را ولایتی دهد. (تاریخ بیهقی). من آنچه باید گفت بگویم تا تو با خلعت و نیکویی اینجا بازآیی که اکنون کارها یک رویه شد. (تاریخ بیهقی). - یک رویه کردن، فصل کردن. فیصل دادن. (یادداشت مؤلف). بلامنازع کردن: یک رویه کرد خواهدگیتی تو را از آن دورو از این جهت شده شخص نزار تیغ. مسعودسعد. - امثال: شمشیر دورویه کار یک رویه کند. سلطان شاه الب ارسلان. - یک رویه گشتن، فیصله یافتن. یک رویه شدن. تمام شدن: بی جنگی این کار یک رویه گردد. (تاریخ بیهقی). یک چندی روزگار برآید و کارها تمام یک رویه گردد. (تاریخ بیهقی). اکنون چون بشنود (آلتونتاش) کار یک رویه گشت به هرات آمد و فراوان مال و هدیه آورد. (تاریخ بیهقی). - یک رویه گشتن کار کسی را، بی معارض گشتن امر مر او را. (یادداشت مؤلف). ، {{قِیدِ مُرَکَّب}} یک بارگی و ناگاه. (آنندراج) : ای مهر تو بی حاصل یک رویه ز من مگسل کز مهر تو هست این دل آتشکدۀ برزین. مختاری (از آنندراج). ، بالکل. کلاً. همه. متفقاً. یک سره: بزرگان به پیش جهان آفرین نهادند یک رویه سر بر زمین. فردوسی. کنون بی گمان تشنه باشد ستور بدین ده بود آب یک رویه شور. فردوسی. گر مردمی نبوت گردد، جهان به تو یک رویه بگروند و به کس تو بنگروی. فرخی. چون خار تو خرما شد ای برادر یک رویه رفیقان شوندت اعدا. ناصرخسرو. نگه کن بدین کاروان هوایی که پر نور و ورد است یک رویه بارش. ناصرخسرو. تو چون بتی گزیدی کز رنج و شرم آن بت برکنده گشت و کشته یک رویه آل یاسین. ناصرخسرو. ظالمان مکار چون... یک رویه قصدکسی کنند زود ظفر یابند. (کلیله و دمنه). به یک رویه همه شهر سپاهان شدند آن پاکدامن را گواهان. نظامی. ، {{صِفَتِ نسبی}} برابر و هموار، مصلح. (ناظم الاطباء)
خدای واحد. احد. خدای یگانه: پس ازآفرین گفت کز یک خدای همی خواستم تا بود رهنمای. فردوسی. چنین بود پیغام کز یک خدای بخواهم که او باشدم رهنمای. فردوسی. به نام جهان آفرین یک خدای که رستم نگرداند از رخش پای. فردوسی. مکافات این بد به هر دو سرای بیابید از دادگر یک خدای. فردوسی. به پیروزی دادگر یک خدای سر جادوان اندرآرم به پای. فردوسی
خدای واحد. احد. خدای یگانه: پس ازآفرین گفت کز یک خدای همی خواستم تا بود رهنمای. فردوسی. چنین بود پیغام کز یک خدای بخواهم که او باشدم رهنمای. فردوسی. به نام جهان آفرین یک خدای که رستم نگرداند از رخش پای. فردوسی. مکافات این بد به هر دو سرای بیابید از دادگر یک خدای. فردوسی. به پیروزی دادگر یک خدای سر جادوان اندرآرم به پای. فردوسی
به معنی یک بارگی باشد. (برهان) (آنندراج). یک بارگی. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (صحاح الفرس) (ناظم الاطباء). در یک هنگام. همگی. جملگی. تماماً. جمیعاً. (ناظم الاطباء) : بخیلی مکن جاودان یک بسی بدین آرزو که منم خود رسی. ابوشکور. وز ایدر چو فردا به منزل رسی یکی کار پیش آیدت یک بسی. فردوسی. در آواز شد رومی و پارسی سخنشان ز تابوت شد یک بسی هرآنکس که او پارسی بود گفت که او را جز ایران نباید نهفت. فردوسی. در شواهد فوق معنی کلمه با گفتۀ فرهنگ نویسان انطباقی ندارد. در بیت اول فردوسی دشوار و انحصاری و در بیت دوم منحصراً اقرب است
به معنی یک بارگی باشد. (برهان) (آنندراج). یک بارگی. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (صحاح الفرس) (ناظم الاطباء). در یک هنگام. همگی. جملگی. تماماً. جمیعاً. (ناظم الاطباء) : بخیلی مکن جاودان یک بسی بدین آرزو که منم خود رسی. ابوشکور. وز ایدر چو فردا به منزل رسی یکی کار پیش آیدت یک بسی. فردوسی. در آواز شد رومی و پارسی سخنْشان ز تابوت شد یک بسی هرآنکس که او پارسی بود گفت که او را جز ایران نباید نهفت. فردوسی. در شواهد فوق معنی کلمه با گفتۀ فرهنگ نویسان انطباقی ندارد. در بیت اول فردوسی دشوار و انحصاری و در بیت دوم منحصراً اقرب است
نیک خو، رجوع به نیک خو شود: به شاه جهان گفت کای نیک خوی مرا چهر سام آمده ست آرزوی، فردوسی، بدو گفت آمد گه آرزوی بگویم ترا ای زن نیک خوی، فردوسی، بدو گفت کای مادر نیک خوی بنگزینم این راه بر آرزوی، فردوسی، ایزد این دولت فرخنده و پاینده کناد بر تو ای نیک دل نیک خوی نیک سیر، فرخی، ای نیک نام ای نیک خوی ای نیک دل ای نیک روی ای پاک اصل ای پاک رای ای پاک طبع ای پاک دین، فرخی، بر خویش ازپی آن گفتم کامروز چو من کس نداند خوی آن نیک خوی راد رزین، فرخی، ازین بنده نوازی و ازین عذرپذیری ازین شرمگنی نیک خویی خوب خصالی، فرخی، دیرخواب و زودخیز و تیزگرد و دوربین خوش عنان و کش خرام و پاک زاد و نیک خوی، منوچهری، آزاده طبع و پاک نهاد و مجرد است نیکوخصال و نیک خوی است وموحد است، منوچهری، چنین گفت صاحبدل نیک خوی که سهل است ازین بیشتر گو بگوی، سعدی
نیک خو، رجوع به نیک خو شود: به شاه جهان گفت کای نیک خوی مرا چهر سام آمده ست آرزوی، فردوسی، بدو گفت آمد گه آرزوی بگویم ترا ای زن نیک خوی، فردوسی، بدو گفت کای مادر نیک خوی بنگزینم این راه بر آرزوی، فردوسی، ایزد این دولت فرخنده و پاینده کناد بر تو ای نیک دل نیک خوی نیک سیر، فرخی، ای نیک نام ای نیک خوی ای نیک دل ای نیک روی ای پاک اصل ای پاک رای ای پاک طبع ای پاک دین، فرخی، بر خویش ازپی آن گفتم کامروز چو من کس نداند خوی آن نیک خوی راد رزین، فرخی، ازین بنده نوازی و ازین عذرپذیری ازین شرمگنی نیک خویی خوب خصالی، فرخی، دیرخواب و زودخیز و تیزگرد و دوربین خوش عنان و کش خرام و پاک زاد و نیک خوی، منوچهری، آزاده طبع و پاک نهاد و مجرد است نیکوخصال و نیک خوی است وموحد است، منوچهری، چنین گفت صاحبدل نیک خوی که سهل است ازین بیشتر گو بگوی، سعدی
ملایمت، خوش رفتاری، خوش خلقی، نیک خو بودن: به علم و عدل و به آزادگی و نیک خویی مؤید است و موفق مقدم است و امام، فرخی، عاشق مردمی و نیک خویی است دشمن فعل زشت و خوی لئام، فرخی، هزار سال همیدون بزی به پیروزی به مردمی و به آزادگی و نیک خویی، منوچهری
ملایمت، خوش رفتاری، خوش خلقی، نیک خو بودن: به علم و عدل و به آزادگی و نیک خویی مؤید است و موفق مقدم است و امام، فرخی، عاشق مردمی و نیک خویی است دشمن فعل زشت و خوی لئام، فرخی، هزار سال همیدون بزی به پیروزی به مردمی و به آزادگی و نیک خویی، منوچهری
صمیمی بی نفاق: یک رویه دوستم من و کم حرص مادحم هم راست در خلاام و هم پاک در ملا. (مسعودسعد)، متفق بی خلاف: چه ظالمان مکار چون هم پشت شوند و دست در دست دهند و یک رویه قصد کسی کنند زود ظفر یابند، صریح نص بی تاویل: وزبهر آنک رسول (علیه السلام) میانجی بود میان عالم لطیف و میان عالم کثیف که سخن او از خدای بخلق یک رویه نشایست بودن بهریرا ازاو محکم واجب آمد، پشت وروی یکی مقابل دو رویه: اطلس یکرویه. صمیمی و یکرو شدن، سر و صورت گرفتن منظم گشتن، متفق شدن بی خلاف گشتن
صمیمی بی نفاق: یک رویه دوستم من و کم حرص مادحم هم راست در خلاام و هم پاک در ملا. (مسعودسعد)، متفق بی خلاف: چه ظالمان مکار چون هم پشت شوند و دست در دست دهند و یک رویه قصد کسی کنند زود ظفر یابند، صریح نص بی تاویل: وزبهر آنک رسول (علیه السلام) میانجی بود میان عالم لطیف و میان عالم کثیف که سخن او از خدای بخلق یک رویه نشایست بودن بهریرا ازاو محکم واجب آمد، پشت وروی یکی مقابل دو رویه: اطلس یکرویه. صمیمی و یکرو شدن، سر و صورت گرفتن منظم گشتن، متفق شدن بی خلاف گشتن